نجمه موسویکاهانی| شهرآرانیوز، در آن قیامتی که برپا شده بود، ما مقاومت میکردیم و خط را حفظ کرده بودیم، اما تا به خودمان آمدیم، دیدیم از پشت سر هم گلوله است که بر سرمان میبارد. بعثیها جزیره را دورزده و نیروهای ما را قیچی کردهبودند. یک پا و هردو دستم تیر خورد و افتادم؛ همهچیز در یک لحظه اتفاق افتاد و تمام. نام ما جایی میان زمین و هوا، درمیان مفقودالاثرها نقش بست. ۲۵ماه که در صلاحالدین عراق سپری کردیم، نه زنده بودیم و نه مرده. عجب جزیره عجیبی بود این جزیره مجنون!
وقتی پیر جزیره مجنون از لحظهای که بهناچار تسلیم نیروهای عراق شده است تعریف میکند، بچهها و عروسها و نوهها دورتادورش نشستهاند و داستانی را که صدبار شنیدهاند، با دقت گوش میکنند. زهرا میدود و اشکهای آقاجان را با دستمالی پاک میکند. فاطمه دستش را در دست میگیرد و جای ترکش را به بوسهای مهمان میکند. علی و ایلیا بادی به غبغب میاندازند و رشادت آقاجان را در رگهایشان حس میکنند. مریمخانم هم آه میکشد و اشک میریزد، برای تمام روزهای انتظار و بیخبری، برای تمام شبهایی که قصه بابایی را که هیچ نشانی از او نبوده است، برای چهارفرزندش تعریف میکرده و با اینکه به او میگفتند همسرت را جزو شهدا بدان، ندای قلبش به او یقین میداده است که غلامرضا بازخواهد گشت.
خانه کوچک غلامرضا فنودی پر از شور زندگی است. معصومه میگوید: بابا دوست دارد دوروبرش شلوغ باشد. هرروز که به خانهاش نیاییم، زنگ میزند و میگوید بیایید باباجان! بچهها را بیاورید؛ سفره بدون شما رنگی ندارد.
نوهها اینجا را خانه خودشان میدانند. فاطمه چای میآورد و زهراکوچولو ظرف میوه در دست دارد. بقیه هم دورتادور خانه نشستهاند و منتظرند تا باز آقاجان از داستانهای شنیدنیاش تعریف کند. نوهها در عین صمیمیت با احترام خاصی با پدربزرگشان رفتار میکنند. محمدجواد میگوید: هرچه سروصدا کنیم، آقاجان دعوا نمیکند، فقط موقع نماز باید برویم طبقه بالا و خانه داییجونم تا آقاجان نمازش را بخواند، بعد بیاییم پایین.
مریمخانم پایین پای همسرش مینشیند و دستش را روی زانوی او میگذارد، با عشق نگاهی به او میاندازد و میگوید: حاجآقا روی نمازش حساس است، اما بقیه وقتها میخواهد همه باشند، عروسها و نوهها و دخترهایم همیشه دوروبرمان هستند و نمیگذارند حاجآقا تنها بماند. دو سال دوری به اندازه یک عمر برایش سخت گذشته است، حالا نباید تنها باشد. ما که غم دوری کشیدهایم قدر هر لحظه باهم بودن را میدانیم.
حاجغلامرضا گوشهایش کمی سنگین شده است؛ به همین دلیل تا سؤالی نپرسیم حرفی نمیزند. میگویم: حاجآقا شنیدهام دوسال حاجخانم را به انتظار گذاشتهاید! کجا رفتید بیخبر؟
با صلابت، اما مظلومانه میگوید: صدامیها بردند دیگر، کاری نمیشد بکنیم! بردند صلاحالدین.
با صدایی محکم از شب حمله تعریف میکند، از رشادتهای جوان قائنی و جوان بجنوردی که چطور به فرمان او دربرابر قایقهای بیشمار دشمن، خط را حفظ میکردند. از خمپاره و موشک و گلولهای که به اندازه بستن یک زخم هم به آنها امان نداد و خونی که از پا و دستهایش میرفت، از خطی که شکسته شد و شانزده نفر نیروی یگان دریایی باقیمانده آن شب را اسیر بینامونشان عراقیها کرد و لحظهای که چهار بعثی بر سرش ریختند و او را زدند، درحالیکه زخمی بود و نای مبارزه تنبهتن هم نداشت. همه این اتفاقات شب چهارم تیر سال۶۷ رقم خورده و زندگی او را دگرگون کرده است.
وقتی به خاطرات روزهای اسارت میرسد، نمیتواند لرزش صدایش را مخفی کند. لحنش تندتر میشود، انگار با ضربان قلبش تنظیم میشود؛ دخترجان! نمیدانی چه بر فرزندان این سرزمین گذشته است. این فیلمها که میسازند و تونل مرگ را در زندانهای عراق نشان میدهند، یکصدم واقعیت هم نیست؛ چون کسی نمیتواند آن صحنههای دلخراش را بازی کند. تازه اینهایی که نشان میدهند، مربوطبه اسراست. ما مفقودالاثر بودیم؛ یعنی هیچجا اسمی از ما نوشته نشده بود. هیچنامهای در کار نبود و هیچکدام حقوق یک اسیر را نداشتیم.
نفسش به شماره میافتد. زهرا لیوان آب را میدهد به دستش. برای اینکه فضا را عوض کنم، از حال و هوای بچهها در آن روزها میپرسم. رو به مریمخانم میگویم: شما چه میکردید با چند بچه قدونیمقد؟ میگوید: مرتضی و مصطفی هفتساله و پنجساله بودند. معصومه ۹ماه داشت و زهرا را هم در شکم داشتم. زهرای سیوپنجساله را که گوشهای نشسته است و به صحبتهای ما گوش میکند، نشان میدهد و میگوید: این دخترم هم هدیه جنگ است. وقتی خبر شهادت حاجآقا را دادند، شوک به من وارد شد و این بچه از نظر ذهنی و جسمی به مشکل خورد.
فنودی متوجه نگاه زهرا میشود که با شنیدن اسمش کنجکاو شده است. میگوید: این دخترم قند عسل باباست. همه بچهها عزیزند، اما دختر محرمتر است به مادر و پدر.
مریمخانم ادامه میدهد: به من که گفتند حاجآقا شهید شده است، باور نکردم؛ یقین داشتم که زنده است. وقتی برای بچهها قصه میگفتم، از خاطرات بابایشان تعریف میکردم. پدرم بنّا بود و یکطبقه بالای خانهاش ساخت تا من بروم آنجا. خانه و زندگیام را با چهاربچه جمع کردم و رفتم نخریسی. ۲۵ماه بیخبر بودیم، اما من ناامید نشدم. هیچوقت به ازدواج فکر نکردم. یک بار به ما گفتند عکس هوایی گرفتهایم؛ بیایید برای شناسایی. من که تشخیص ندادم، اما مادرم با دیدن سر باندبسته غلامرضا گفت خودش است. دلم روشن بود که میآید. آزادی اسرا که شروع شد، هر روز میرفتم بنیاد، تا مرداد سال۶۹ که اولین گروه مفقودان به کشور برگشتند.
حاجغلامرضا با دقت به حرفهای مریمخانم گوش میکند. وقتی به روز بازگشت اسرا میرسد، میگوید: بدترین روز عمرم را گذراندم؛ آنقدرکه آن روز از ۸صبح تا ۴بعدازظهر عذاب کشیدم، در زندانهای عراق عذاب نکشیدم.
با تعجب به او نگاه میکنم. میگوید: دخترجان! شکنجههای آنها را اصلا نمیتوان بیان کرد؛ خودمان تعجب میکنیم چطور زنده ماندهایم! فقط به فکر مردن بودیم؛ تنها دعایمان این بود که باایمان بمیریم و زیر شکنجه، اطلاعاتی را که داریم، لو ندهیم. وقتی میگویم شرایط مفقودان با بقیه اسرا فرق داشت، یعنی از غذا و آب خبری نبود. بهداشت که هیچ! دستشویی هم عمومی بود. هر چهارنفر را باهم میفرستادند توالت و به اندازه شمردن پنجشماره فرصت میدادند. نمیدانی چه خبر بود! ما در فهرست اسرا نبودیم؛ به همیندلیل بهراحتی شکنجهمان میکردند. تعدادی از بچهها زیر شکنجه شهید شدند. شرایط روحیمان هم خیلی وخیم بود. زن و بچهمان از زندهبودن ما خبر نداشتند. خیلیها آن زمان بعد از شهادت همسرشان ازدواج میکردند. ما زنده بودیم و هر لحظه این ترس را داشتیم که زندگیمان چه میشود. زن و بچهمان دست چه کسی میافتد. فکر به این چیزها آدم را دیوانه میکرد. من همیشه به بقیه میگفتم «از نظر دیگران ما مردهایم؛ پس اگر همسر شما رفت و ازدواج کرد، گناه نکرده است. بهتر است به خانوادهتان فکر نکنید تا تحملتان زیاد شود.»
مکث میکند. غم در چهرهاش پیدا میشود. جرعهای آب مینوشد و میگوید: ساعت۸ صبح بود که رسیدیم اردوگاه امامرضا(ع). تا ساعت۲ همه گروهها آمدند و اسرا با استقبال رفتند. اما هیچکس دنبال من نیامد. همه آن فکرها در سرم میچرخید. چه بر سر بچههایم آمده است؟ آیا همسرم ازدواج کرده؟ حتما زندگیام نابود شده است. ساعت۲ ماشین سپاه آمد و گفتند «اگر نشانی داری بگو تا خودمان تو را ببریم. سختتر از آن روز را در عمرم نگذراندهام.»
میگویم: حاجآقا! یک روز انتظار کشیدهاید و اینقدر سخت گذشته؛ مریمخانم چه بگویند که ۲۵ماه منتظر شما بودند؟ پاسخی میدهد که همه را به گریه میاندازد؛ «انتظار او افتخارش بود، انتظار من، بدبختیام بود. نمیدانستم زندگیام از دست رفته یا نه.»
درمیان اشکهای بزرگترها بچهها با هیجان ماجرا را دنبال میکنند، اما غمی را که در نگاه مریمخانم است، کسی نمیبیند؛ «خیلی مریضحال و ضعیف شده بود. قبل از اسارت هم جانباز بود و از چند ناحیه مجروح شده بود، ولی باز هم میرفت جبهه. از سال۶۴ که نجاری را رها کرد و بهعنوان بسیجی داوطلب رفت به سپاه، همیشه در جزیره مجنون بود.»
معصومه با لبخند، زیرچشمی به آقاجانش نگاه میکند و میگوید: پدرم هیچ اطلاعاتی از پستی که داشته است، به ما نمیدهد. هنوز هم مثل زندانهای عراق اطلاعاتش را مخفی نگه میدارد. به ما میگوید که یک بسیجی ساده بوده است، اما دایی همسرم آن شب دیده بوده که بابا فرمانده یگان دریایی در جزیره مجنون بوده است. هرکس به جزیره مجنون میرفته، او را میدیده است و به او «پیر جزیره مجنون» میگفتند.
حاجآقا باز هم تأکید میکند که یک بسیجی ساده بوده است و فقط بهخاطر سالهای زیادی که در جزیره مجنون مانده بوده است، به او پیر جزیره مجنون لقب داده بودند. یاد جوانیهایش میافتد و درباره تفاوت دنیای بچههای زمان جنگ با جوانهای امروز میگوید: مرتضی و مصطفی و معصومه بچههای دوران جنگ هستند. زهرا هم یادگار جنگ است. مجتبی و حسین بچههای بعد از آزادی هستند و دنیایشان با بقیه فرق دارد. حسین فرزند کوچک خانواده که یک دهه هشتادی است، میگوید: خیلی از همنسلان من با فضای جنگ بیگانهاند، اما ما با خون و پوست و گوشتمان آثار جنگ را حس کردهایم. میدانیم چه کسانی از جانشان گذشتهاند تا این آرامش برایمان فراهم شود.
مریمخانم که با وجود جانبازی ۶۰درصد و جراحتهای زیاد حاج غلامرضا روزگار سختی را میگذراند، با عشق از او پرستاری میکند و هر لحظه خدا را شکر میکند و میگوید: برگشتنش به دنیا میارزد.
او غلامرضای قبل از اسارت را به خاطر میآورد و تعریف میکند: ما اهل کلاتیم. یک روز که برای تفریح به کلات آمده بودند، خانوادهشان من را دیدند و چند روز بعد دوباره آمدند و با پدرم صحبت کردند. آن موقع شغلشان نجاری بود. خیلی سرحال و خوشقدوبالا بود. چادرش را میکشد توی صورتش و میخندد. حاجآقا هم از خنده مریمخانم میخندد و میگوید: نگو که هنوز از دستت دلخورم!
همه با هم میزنند زیر خنده. انگار این گلایه روزی صدبار تکرار میشود. من هم مشتاقانه گوش میکنم؛ «روزی که به همراه بقیه اسرا آمدیم، از صبح همه را تماشا میکردم. به استقبال هرکسی میآمدند، مادر و خواهر و همسرش مشتاقانه بغلش میکردند. من که از صبح دلم هزارراه رفته بود، وقتی بالاخره ساعت۴ بعدازظهر مریم را دیدم، خجالت کشید و جلو نیامد.»
باز مریمخانم زیر چادرش پنهان میشود و ریزریز میخندد. یاد آن روز میافتد که از همهجا بیخبر با دلشورهای به بنیاد رفته بود و وقتی خبر آزادی همسرش را شنید، سراسیمه به دنبال فامیل و همسایهها رفت تا بروند و غلامرضا را به خانه بیاورند. این بانوی صبور دلشورههایش را نیز همراه خندههای ریزریزش زیر چادر رنگی پنهان میکند.
مریم رفعترضوانی که سختترین روزهایش را سپری کرده است، این روزها با پرستاری از همسر جانبازش، غلامرضا فنودی، مانند روزهای جنگ و پساز جنگ، دین خودش را به انقلاب ادا میکند. حاجآقا هر دقیقه خدا را شکر میکند و میگوید: همیشه میخواهم بچهها و نوهها دوروبرم باشند. باور نمیکنم که از آن زندان مخوف رها شدهام و آن روزهای سخت تمام شده است. بعضی وقتها فکر میکنم دارم خواب میبینم.